جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ |۲۰ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 22, 2024
کتاب

"از این ستون به آن ستون" حاصل تجربه های غریب و آشنای نویسنده اثر از چندین سفر خود به کربلا در ایام اربعین حسینی است که با قلمی شیوا و روان، مخاطب را مجذوب گفته ها و ناگفته های این سفر پربرکت می سازد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، محمدرضا وحیدزاده در این کتاب که سال ۱۳۹۸ به همت انتشارات شهید کاظمی چاپ شده، در قال نقل خاطرات، مخاطبان خود را در حال و هوای سفر اربعین سهیم می کند.

مخاطب در این اثر، ضمن موقعیت‌های مختلف و در خلال صحنه‌های گوناگون، همسفر راوی کتاب می‌شود و گام به گام با او، آنچه را در منازل مختلف این سفرها بر نویسندۀ کتاب رفته، به تماشا می‌نشیند.

نکته جالب توجه در این کتاب، موقعیت های مخلتف راوی در این خرده روایت هاست. به دیگر سخن، نویسنده اثر، گاه در مقام خادم و گاهی در مقام مهمان، گاه در نقش مسئول کاروان و گاهی در موقعیت فعال فرهنگی، گاه به عنوان ناظر و گاهی در جایگاه موضوع روایت ها حضور دارد و این گونه زاویه های دید، بر شیرینی این خاطرات برای مخاطبان اثر افزوده است.

در بخشی از این کتاب می خوانیم: "ساعت نزدیک به یازده شب بود و جمعیت در پایانه موج می‌زد. هرچه می‌گشتیم، بیشتر ناامید می‌شدیم. هیچ اتوبوسی برای نجف جای خالی نداشت. دست آخر یکی از راننده‌ها پیشنهاد کرد امشب را به بدره برویم و صبح به سمت نجف حرکت کنیم. انتخاب دیگری نداشتیم. از دو-سه نفر از راننده‌های عراقی سراغ بدره را گرفتیم. در حال پرس‌وجو بودیم که دیدم یکی از بچه‌ها دارد با راننده‌ای بحث می‌کند. گویا حاضر شده بود ما را به بدره ببرد، اما سر قیمت به توافق نمی‌رسیدند. راننده به‌شدت هیجان‌زده بود و پیوسته اصرار می‌کرد. به دوستم گفتم: «اختلافتون سر چقدره؟» گفت: «نمی‌دونم؛ اما من بیشتر از این مبلغ نمی‌دم.»

خواستم با راننده چانه بزنم، که دیدم اصلاً چیز دیگری می‌گوید. می‌گفت: «من شما را رایگان می‌برم بدره! آنجا هم تا صبح مهمان ما باشید.» لحظاتی حیران به هم نگاه کردیم و بعد بی‌معطلی پریدیم عقب تویوتا. راننده پایش را گذاشته بود روی گاز و برنمی‌داشت. نه کاری به دست‌اندازها داشت و نه ستون فقرات آن‌هایی که عقب ماشینش سوار کرده بود! در دل تاریکی می‌رفت و در پیچ و خم جاده جاری می‌شد. از شدت باد، سرهایمان را در گریبان کرده بودیم و به یکدیگر سفت چسبیده بودیم. مدتی که گذشت، یکی از همراهان سؤال مهمی پرسید. با اضطراب گفت: «حالا مطمئنید این ماشین می‌ره بدره؟» سؤال نفر بعدی مهم‌تر بود: «اصلاً مطمئنید راننده و کمکش شیعه‌ن؟»"

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha